بستگان خدا
شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۰، ۰۷:۱۷ ب.ظ
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما فرشته هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
۲ نظر |
۱۹ آذر ۹۰ ، ۱۹:۱۷
نظرات (۲)
۲۰ آذر ۹۰ ، ۰۹:۴۲ zarir
http://saansiz.ir
آدم ها گاهی آنقدر پس میروند که دیگر فراموششان میشود نسبتی هم با خدا داشته اند.
http://saansiz.ir
آدم ها گاهی آنقدر پس میروند که دیگر فراموششان میشود نسبتی هم با خدا داشته اند.
http://funpix1.rzb.ir
سلام سایت بسیار زیبایی داری خیلی خوش حال میشم اگه به ما هم سری بزنی.
سایت من یکی از سایت های پر بازدید است در صورت تمایل به تبادل لینک مارا در جریان بزارید.